محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

سلام بر تشنه لبان کربلا

پسرم، امروز اولین روز ماه مبارک رمضان و آغاز اولین ماه رمضان زندگی تو بود و دیشب شب اول این ماه پر فضیلت بود. سر سفره افطار، طعم آب رو برای اولین بار با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" و "سلام بر حسین(ع)" چشیدی. دیشب به این فکر میکردم که تو 6 ماهه هستی و برای اولین بار آب می نوشی. توی صحرای کربلا هم کودک 6 ماهه ای بود که تشنه بود و به شهادت رسید. اما "آب" و " لب عطشان"، فریاد بی صدای هیچیک از شهدای کربلاحتی اون کودک 6 ماهه نبود. اونها آرمانی فراتر از تشنگی داشتند. از خدا می خوام به پاکی این آب که مهر پاک بانوی دوعالم، حضرت زهرا(س) ست،تو زندگیت پیرو  آرمان واقعی تشنگان کربلا باشی. این لیو...
8 تير 1393

عکس های یادگاری

شکار لحظه ها از یکی از زیباترین لحظه های بزرگ شدن محمد معین جون توسط زندایی. محمدمعین جون عاشششششق آب بازی و حموم کردنه. اونقدر که موقع بیرون اومدن از حموم، گریه و داد و بیداد راه میندازه. عافیت باشه مامانی. محمدمعین من و پرنیای همیشه مهربون. پسرک خوشرو و خنده روی من. پسرک ناز من خوشحال و راضی از روتختی جدیدمون. عکس العمل محمدمعین جون بعد ازریختن شیر روی رختخوابش. پسرک شیمکوی من.   پسرک خوش سفر. پسری که لثه هایش را با بادمجان میخاراند. پسری که خمیازه میکشد اما بازیگوشی حتی در ساعت 2 نیمه شب هم رهایش نمیکند. اما وقتی میخوابد زیباترین خ...
8 تير 1393

جشن عقد عمه جون

مراسم عقد عمه جون 5 تیر ماه برگزار شد یعنی دقیقا یک روز بعد از 6 ماهگی و واکسن زدنت. الهی مامان برات بمیره که انقدر اذیت شدی و خسته و کلافه. مامان جون زهرا همه طول مراسم، تو رو روی شونه هاش گرفته بود و راه می برد. هم گرمای هوا کلافه ت کرده بود هم از شلوغه خسته شده بودی و هم بخاطر واکسن زدنت بی حوصله و مریض احوال بودی. اصلا بهت خوش نگذشت. اما روزهای قبلش که در تدارک جشن بودیم حسابی بازی کردی و خوش گذروندی. اینم چند تا عکس کوچولو از محمدمعین جون که در تدارک تزیینات عقد بود: عمه جون و  شوهر عمه عزیز براتون آرزوی خوشبختی دارم. ...
8 تير 1393

نیم سالگی گل پسرم

منم تنهاترین تنهای تنها و تو زیباترین زیبای دنیا منم یلدای بی پایان عاشق تو بودی مرحم زخم شقایق نگاهت را پرستم ای نگارم فدای تار مویت هرچه دارم   ماه کوچولوی نازم 6ماهگیت مبارک. برات بهترین ها رو آرزو مندم. خدایا برای بودنش، برای تک تک نفس هاش، برای نگاه های زیباش، برای خنده های دلرباش، خدایا برای وجودش هزار هزار هزار بار شکر!   پسرم داری هر روز بزرگتر از روز قبل میشی و چیزای جدید تری یاد میگری. ددر رو به خوبی میشناسی و موقع بیرون رفتن خیلی ذوق می کنی .تو خواب غلت می زنی و گاهی به پشت می خوابی. به اندازه عرض پتوت که تقریبا 70 سانتی متر هست بدون کمک چهار دست و پا میری. از اصوات واضح تری استفاده می کن...
8 تير 1393

تولد پرنیا جونی

پرنیای ناز من متولد 28 اردیبهشته. اما مراسم جشن تولدش 22 خرداد ماه برگزار شد که خیلی خیلی خوش گذشت. محمدمعین ناز منم واسه جشن کلی زحمت کشید. مثلا اینکه کلاه های تولد رو امتحان کرد تا ببینه کدومش بیشتر بهش میاد و یکی رو انتخاب کنه. و بالاخره هم این یکی رو پسندید. بعدش کلی بازی کرد تا بابا بتونه بادکنک ها رو باد کنه کمی خوابید تا مامان بتونه کمک کنه وسایل پذیرایی رو آماده کنن. کمی نق نق کرد تا موقعی که عمو مجتبی داشت حیاط رو تزئین میکرد، باباجون محمدمعین رو توی حیاط سرگرم کنه. خلاصه کلللللی کار کرد و نتیجه زحماتش شد یه هدیه زیبا از طرف خاله منصوره، که مامان یادش رفته ازش عکس بگیره. یه تاب زیبا که قراره محمدمعین جون کمی بزرگتر ب...
8 تير 1393

جشن عقد دایی جون و زندایی جون

با یه عالمه تاخیر، بالاخره اومدم مراسم عقد دایی جون خیییییییلی پیش از این بود اما به دلیل مشکلات عدیده ای از جمله ذیق بودن وقت و کمبود تکنولوژی و در دسترس نبودن عکس و تورم و آلودگی هوا و مشکلات گروه 1+5 و اختلاف نظر مردم گینه بیسائو در انتخابات و حذف تیم ملی از جام جهانی و غیره و غیره وغیره، از 23 اردیبهشت تا حالا طول کشید تا از اون روز به یاد موندنی و زیبا بنویسم. (فکر نکنید من تنبلی کردماااااا) و اما... اون روز زیبا روزی بود که رسما زندایی جون، زندایی جون محمدمعین جون شد و دایی جون داماد شد. البته چون مامان سرش خیلی شلوغ بود و محمدمعین هم یه کوچولو مامان رو اذیت میکرد و مامان اونو سپرده بود به مامانی نرگس، (و به دلیل برخی مشکلات ...
8 تير 1393
1